Underground
© 2012 | Ahmadreza Hakiminejad- آندِرگِراوند مُشتم را به میلهی سرخ واگن قطار گره زده و کنار درب خروج کز کرده بودم؛ درست جایی که به اندازهی یک آدمِ ایستاده جا بود تا از پس جدارهای شیشهای صندلیها شروع شود. احساس خفگی میکردم. آدمها در باریکهی واگن قطار انگاری روی هم تلنبار شده بودند. بوی الکل اجتنابناپذیر بود. اصطکاک چرخهای قطار به ریلهای عهدِ بوقی گوش را میخراشید. یک لحظه تنه به تنه شدم. بغلی هل خورد روی من. دستم را محکم به میله قلّاب کردم تا پس نیفتم. دو تا سینهی گنده افتاد جلوی چشمهام. چشمم را از آن دزدیدم، انداختم روی مرد دیلاقی که بیاغراق سرش به سقف واگن میسایید. او پیروزمندانه در آن همهمهی خرتوخری کتابش را بر فراز ملت با دست راستش نگه داشته بود و هیکلش را ول کرده بود روی میلهی وسط جلوی درگاه. این در حالی بود که چهار نفر دیگر به این میلهی وسطی آویزان بودند. همان قدر که کتاب خواندنش در این بحبوحهی جمعیتی قابل تحسین بود در عین حال حرصیام می کرد. داشتم کتاب خواندن او را در این بازار شام هضم میکردم که پشت سرش جوانی سیاهپوست دستبهمی...