Underground
آندِرگِراوند
مُشتم را به میلهی سرخ واگن قطار گره زده و
کنار درب خروج کز کرده بودم؛ درست جایی که به اندازهی یک آدمِ ایستاده جا بود تا
از پس جدارهای شیشهای صندلیها شروع شود. احساس خفگی میکردم. آدمها در باریکهی
واگن قطار انگاری روی هم تلنبار شده بودند. بوی الکل اجتنابناپذیر بود. اصطکاک
چرخهای قطار به ریلهای عهدِ بوقی گوش را میخراشید. یک لحظه تنه به تنه شدم.
بغلی هل خورد روی من. دستم را محکم به میله قلّاب کردم تا پس نیفتم. دو تا سینهی
گنده افتاد جلوی چشمهام. چشمم را از آن دزدیدم، انداختم روی مرد دیلاقی که بیاغراق
سرش به سقف واگن میسایید. او پیروزمندانه در آن همهمهی خرتوخری کتابش را بر فراز
ملت با دست راستش نگه داشته بود و هیکلش را ول کرده بود روی میلهی وسط جلوی
درگاه. این در حالی بود که چهار نفر دیگر به این میلهی وسطی آویزان بودند. همان
قدر که کتاب خواندنش در این بحبوحهی جمعیتی قابل تحسین بود در عین حال حرصیام می
کرد. داشتم کتاب خواندن او را در این بازار شام هضم میکردم که پشت سرش جوانی سیاهپوست دستبهمیله حواسم را پرت کرد. پارتنِرش دستانش را به دور کمر او حلقه زده بود
و او همزمان نقش عاشق و میله را برای معشوق بازی میکرد. هر از گاهی سرهایشان به
هم نزدیک میشد تا لبی تر کنند. دخترک دست راستش را از دور کمر جوان آزاد کرد و
چهار انگشتش را انداخت توی جیب عقبی شلوار پسرک. سرم را بر میگردانم و به جداره
شیشهای میچسبم. پیرمرد و پیرزنی روی صندلیهایی که با روکش پارچهای ضخیمی
پوشانده شده نشستهاند و به هم لبخند میزنند. پیرمرد ژیله زرشکی شیکی پوشیده، زیر
یک کت چهارخانه خاکستری. با چتری که بیشتر به عصا میماند بازی میکند. ناگهان
نگاهم به نگاه پیرزن گره میخورد. لبخند را با خود همراه دارد. سعی میکنم گوشههای
لبم را به سمت گونههایم هدایت کنم تا لبخندش را بی پاسخ نگذاشته باشم. روبروی آنها
زنی با عجله در حال بزک کردن است. لوازم آرایشش را روی پایش گذاشته و تلاش میکند
به کمک آینه کوچک گردی به دقت چشمهایش را سیاه کند و لبهایش را قرمز. مضطرب و
پریشان به نظرم میرسد. معلوم است قرارش دیر شده یا شاید هم قرار مهمی دارد. بغل
دستیاش که هدفونی دو برابر کلّهی من روی گوشش هست ساندویچ گاز میزند. قطار در
تونلهای تنگ و تاریک در اعماق زمین به حرکت خود ادامه میدهد و نعره میکشد.
گوشَم کیپ شده. شنیده بودم اینطور موقعها آب دهان را قورت بدهی گوشَت باز میشود. گوشَت باز میشود اما دماغت پُر است. پُر است از بوی آدمها، عطرها، ادکلنها، عرقها، بوی الکل، بوی باد شکم مردمانی از پنج قاره جهان، بوی تند سیگاری که
معلوم است همین ایستگاه قبلی، قبل از سوار شدن به قطار خاموش شده، بوی غذاها، بوی
رُژها، بوی غازههای ماسیده روی گونهها، ملغمهای از بوها، نگاهها و رفتارها، یک
کلکسیون اجتماعیِ تمامعیار. یکی ایستاده کتاب میخواند، یکی غذا میخورد، یکی
چُرت می زند، دیگری با دوستش حرف میزند، یکی مست کرده فریاد می کشد، آن یکی لاس
میزند، یکی کلا خوابش برده و قطعا ایستگاهش را رد کرده، آن یکی بزک میکند، یکی
با موبایلش ور میرود، عدهای میخندند، یکی آرام و بی صدا و بیهیچ حرکتی در
افکار خویش غوطه میخورد، یکی آن ورتر از فرط مستی هر چه خورده را بالا میآورد،
دیگری انگاری بغض دارد، انگار خبر بدی شنیده، اشک در چشمانش حلقه زده؛ انگار همهی
داستانهای جهان را یک جا ریختهاند توی دل این مارهای آهنین که به طرز هولناکی در
این غارهای مدرن به سوی مقصدی معلوم و پیشنوشته میخزند. راننده، ترمز ناشیانهای
میکند، ناخودآگاه میله را فشار میدهم. قطار زوزهکنان میایستد. صدای نه چندان
ظریفی اعلام وضعیت میکند: «آکسفورد سیرکِس استیشن». راننده هوار میکشد که: آهای
ملت «مایند دِ گَپ». این را چند باری تکرار میکند تا دربهای زندان باز شود و هم
سلولیهای ناخواسته به بیرون ترشح کنند. تا درب باز میشود امانش نمیدهم. همین که
پیاده میشوم درست جلوی چشمم یک کپل کاغذی به چه بزرگی نمودار میشود، بالایش
تبلیغ فیلمی را کرده که ظاهرا صاحب این کپل، بازیگر نقش اول آن است. راه خود را در
میان جمعیت باز میکنم. بازی علامتها، نشانهها و رنگها شروع میشود. سکو را طی
میکنم و به مرحمت علامت خروج به راهروی کناری میروم. آن بالا نوشته: «از
سمت چپ حرکت کنید». هفت هشت پله را گز میکنم. وارد راهروی دیگری میشوم.
سینههایی در ابعاد هشت متر. تئاترهای وِستاِند، فیلمهایی که قرار است بیاید،
هنرپیشههای هالیوود. پرنس ویلیام و تازهعروس باکینگهام که البته خیلی هم تازه
نیست دیگر. دوباره چند پله و باز ادامه راهرو. سرامیکهای رنگ و رورفتهای دالانها
را پوشاندهاند. کاشیهای رنگی یکی در میان، گاهی بین آنها دیده میشود. عکسها،
پوسترهای تبلیغاتی و البته دوربینهای مداربسته تنها چیزهایی هستند که از دل زمین
تا بزنگاه خروج شما را همراهی میکنند. انگار زور میزنند که بهت بفهمانند آن بالا روی زمین خبری است. صدای موسیقی مثل صدای نالهای که از ته چاه میآید به گوش
میرسد. به سرسرای اصلی خروجی میرسم. روبرو، دالان دیگری است. الان دیگر صدای موزیک
به وضوح شنیده میشود. خودش است. آن گوشه یکی ایستاده و گیتار میزند و جلوی پایش
جعبهی گیتارش دهان باز کرده به این امید که شاید صدای ساز او کسی را دست به جیب
کند. به راست میپیچم تا پلهبرقی را سوار شوم. سمت راستِ پله برقی روی یکی از پلهها
پشت سر جمعیت میایستم. این یک قانون است تا راه برای آنها که خیلی دستپاچهاند
از سمت چپ پلهها باز باشد. آدمها همچنان حضور دارند. روی این پله برقیها همهشان به نگاه یکسان جلوه میکنند. مثل آدمکهایی که در کارخانه اسباببازی روی ریلهای
ماشینهای خودکار تولید انبوه میشوند. دیگر چیزی نمانده تا از دل این غار صدوپنجاه
ساله سر بر کنم. پلهبرقی تمام میشود. به گِیتها میرسم. غلیان جمعیت در صفوفی
نسبتا منظم از دروازههای الکترونیکی عبور میکنند. آخرین پلهها را طی میکنم.
آسمان شهر پدیدار میشود. ابرهای تیره بر شهر سایه افکنده و خنکای پاییزی برگهای
درختان را تکانده و بر سنگفرشها پهن کرده. آفتابِ کمسو و گریزپای لندن به غروب
نشسته. از ایستگاه بیرون میآیم. پیادهرو مملو از جمعیت است. جدارههای رنسانسی
شهر که برَندهای معروف قرن بیستویکمی را در دل خود جای دادهاند؛ ترکیب سحرانگیز
ویترینها و پیچ و خمهای معمارانه جدارهها هوش از سر آدم میبرد. نمای شهر
انگاری در برابر گذر زمان مقاومت عجیبی کرده تا خود را حفظ کند، اما تا دلت بخواهد
از درون پوست انداخته است. شنبه است یا به قول خودشان ویکِند. بوی الکل را حس میکنم. شهر تلو تلو میخورد. بیهدف پیادهراه را گز میکنم. ویترین چند مغازه را میبینم
و از جلوی چند کافه رد میشوم. نیمنگاهی میاندازم به درون کافهها. مملو از
جمعیت. سرم را میاندازم پایین میپیچم توی کوچهی باریکی که به ظرافت سنگفرش شده.
چراغهای فانوسی که از دیوارهای کهنه بیرون زده بر روی سنگفرش کوچه نور میپاشد.
انتهای کوچه سر سهراهِ تَنگی پابی میبینم. همان میکدهی خودمان است، انگلیسیها صدایش میکنند «پاب». می روم تو. جمعیت جلوی کانتر را اشغال
کرده. چیزی سفارش میدهم. جایی برای نشستن نیست. به زحمت گوشهای پیدا میکنم و میایستم.
گیلاسم را میگذارم روی یک طاقچه چوبی که از دیوار زده بیرون. همهمهای است. همه
با هم حرف میزنند. صداها فضا را پر کردهاند. یک نفر میآید کنار من میایستد.
«مزاحم که نیستم؟». لبخند مسیحانهای حوالهاش می کنم که «نه، خواهش میکنم».
انگاری میخواهد سر صحبت را باز کند. اسم کوچکش را در هوا پرتاب میکند: «آیم
سَم». اسم کوچکم را میگویم. عینک کائوچویی دسته سیاهی زده. پالتوی سورمهای تمیزی
به تن دارد که یقهاش را داده بالا. دکمه آخر پیراهنش را بسته. موهای قهوهایاش
واکسزده و براق است. لیوانش را بالا می برد و لبی تر میکند. لیوانش را روی طاقچه
می گذارد ولی همچنان رهایش نکرده. از من میپرسد: «مسافری؟» می گویم: «دو سالی هست
که اینجا مسافرم». می خندد. سؤال بعدیاش را از برم. قبل از اینکه بپرسد سریع می
گویم: «از ایران آمدهام، تقریبا دو سالی میشود». اسم ایران را که می آورم همزمان
به صورتش نگاه میکنم. عکسالعمل چندانی در چهرهاش نمیبینم. خب این یک علامت
مثبت است. به نظرم اصلا برایش مهم نبود. شاید هم بیخودی پیشدستی کردم و گفتم از
کدام جهنمدرهای آمدهام. بیآنکه بپرسم میگوید: «من همین یکی دو ساعت پیش از
"اِکسِتر" رسیدهام. آخر هفتهها اغلب میام لندن، میدونی؟ لندن یه چیز
دیگهست». با لبخندی شیطنتبار ادامه میدهد: «میام برای شکار». یک آن احساس میکنم
یک آلت رجلیت به ارتفاع یک متر و هشتاد و پنج سانتیمتر کنارم ایستاده. چشمانش
آرام و قرار ندارد. دو دو میزند. دنبال طعمه می گردد. چشمان نافذی دارد، حتی از
پشت آن عینک دسته سیاه. عطش سیریناپذیری در آن میبینم. وانمود می کنم که خیلی از
مصاحبتش لذت می برم و با گفتن «گودلاک رفیق» گیلاسم را بالا میآورم و به گیلاسش
میزنم. میگوید: «یک نایتکلابِ خوب میشناسم توی «کاوِنتگاردن».
زیرزمینِ محشریست. هیچ وقت دستخالی از آنجا بیرون نیامدهام». لبخند مزوّرانهام
را حفظ میکنم. تا شروع نکرده به نقل خاطرات سکسیاش، باید صحنه را ترک کنم. برایش
آرزوی توفیق روزافزون میکنم و میزنم به چاک.
درِ کهنه
و نمور پاب را باز می کنم. باد سردی میوزد. باران، درشت میبارد. در
کوچهی باریک، بوی شاش تازهای به مشام میرسد. در بزنگاه کوچه دو نفر سخت هم را
گرفتهاند در آغوش و میبوسند. این سایش پیوستهی لبها هوا را عوض میکند! وارد
خیابان اصلی میشوم. رنگها، صداها، بوها، ویترینها، نورها، چراغها، آدمها،
لباسها... اینجا خودِ خودِ شهر فرنگ است. به ساعتم نگاهی میاندازم و نگاهی به
ورودی سوراخی که مرا به خانه میبرد. جلوی ورودی «آندرگراوند» میایستم. انبوه تهسیگارهایی
که زیر پای عابران له شده آستانهی ورودی را سفید کرده است. «آندرگراوند» مرا به خود میخواند: «باید برگردی، دیر میشود». شهر عشوه
میکند که «نرو، قدری دیگر بمان». خود را مجاب میکنم که «هنوز وقت هست تا نیمهشب
که درب این سیاهچالها را ببندند». آدمها را نگاه میکنم. به نظرم میرسد همه میدانند
که قرار است چهکار کنند. هیچ کس سردرگم نیست. هر کسی برای خودش برنامهای دارد،
پِلَنی دارد. پِلَن من هم ایستادن در برابر این «آندرگراوند» احمق است. شهرِ
بیچاره را سوراخ سوراخ کرده برای اینکه مردم را زودتر به مقصدشان برساند. گور پدر
مردم. حیف این شهر نبود؟ الحق که از سر خیلیهاشان زیاد است. شهر، این زخمها را
تاب میآورد. صبرش زیاد است. به تابلوی «آندرگراوند» خیره میشوم. گِیتها، پلهبرقیها،
راهروها، دالانها، لابیرنتهای هزارتو، علامتها، عکسها، پوسترها، دوربینها،
صدای موزیک زنده، پلهها، سکّوها، درب قطار، میلههای سرخرنگ، صندلیها، بوها،
این هجوم آدمیزاد، عجله، عجله، عجله. چترم را که بسته بودم دوباره باز میکنم و
راهم را میکشم. حالا خیابان کمی خلوتتر شده و شهر در پس نورهای شبانه بیش از پیش
اغواگری میکند.
احمدرضا
حکیمینژاد